حکایت طالب علم و دختر پادشاه
طالب علمي در آلونكي (كلبه) در جنگل مشغول خواندن نماز بود كه ناگهان دختر پادشاه را پیش خود ميبيند كه بخاطر عقب ماندن از كاروان و گم كردن راه، خودش را به آنجا رسانیده بود. دختر پادشاه گفت: به من اجازه بده تا شب را در کلبه ی تو بگذرانم. طالب علم به او گفت: برو در گوشه ای استراحت كن. از سوي ديگر شيطان اين وسوسه را در ذهن طالب علم آورد كه تو هم تنها هستي و اين دختر هم تنها ميباشد. اما آن طالب علم فورا دستش را بر روي آتش چراغ گذاشت تا اينكه انگشتانش بطور كلي سياه گرديد. و فردای آن روز وقتی دختر پادشاه به منزل برگشت هر آنچه را كه برايش پيش آمده بود براي پدرش (پادشاه) بيان نمود. پادشاه نیز آن طالب علم را به دربار فرا خواند و از او سؤال كرد که چرا دستت سوخته است؟ طالب علم در جواب گفت: با اين عمل به نفسم گفتم: اگر ياراي تحمل آتش دنيا را داري، اجازه خواهی داشت هر چه بخواهي انجام دهی وگرنه خداوند حاضر و ناظر اعمال توست و در صورت ارتكاب جنايتي در آنچنان آتشي خواهی سوخت كه اصلا پاياني نخواهد داشت و حرارتش هفتاد مرتبه بيشتر از حرارت آتش دنيا ميباشد. پادشاه با شنيدن پاسخ طالب علم، وي را به نكاح دخترش در آورد.
روح اعمال ص 33