«داستان بایزید بسطامی و راهب»
تاریخ 2013/3/30 1:10:00 | عنوان: روایات و حکایات منتخب
| حکایت کنند که: دوستی از دوستان خدا که او را بایزید بسطامی قدس سره میگفتند و او چهل و پنج بار به حج رفته و در هر روز یک بار قرآن را ختم میکرد. هنگامی که بر بالای کوه عرفات رسیده بود، نفس او، او را گفت: چه کسی هست مانند تو ای بایزید؟! چهل و پنج حج گذارده و ده هزار بار قرآن را ختم کرده ای. بایزید که این سخن را از نفس خود شنید فی الحال به بانگ بلند گفت: کیست که چهل و پنج حج را به گرده نانی از من بخرد؟ مردی گفت: من میخرم. بایزید گرده نان را از آن مرد گرفت پیش سگی انداخت و سگ آن را بخورد. پس بر نفس خود سخت گرفت و داخل مملکت روم شد. در آنجا به راهبی برخورد، راهب دست او را گرفت و به خانه ی خود برد. در خانه جایی برای او خالی کرد و بایزید در آنجا به عبادت خدا مشغول میشد. راهب تا یک ماه هر روز، صبح و شب با خوردنی و آشامیدنی پیش او میرفت. پس از یک ماه بایزید روزی نفس خود را گفت: من میخواهم تو را بشکنم، چرا شکسته نشوی؟ در آن دم که بایزید با نفس خود در جدل بود راهب پیش او رفت و گفت: نام تو چیست؟ گفت: بایزید. راهب گفت: چه خوب بود که بنده ی مسیح میشدی! بایزید گفت: که این سخن بر وی گران آمد و خواست از پیش او خارج شود. راهب گفتش که پیش ما بمان تا چهل روز را به پایان بری! زیرا ما را عیدی بزرگ است، میخواهم که تو در آن عید حضور داشته باشی! و نیز ما را واعظی هست که سال به سال ما را وعظ میگوید. بایزید حرف او را قبول کرد. چون چهل روز تمام شد. راهب پیش او رفت و گفت: برخیز که امروز عید ما فرا رسیده است! چون بایزید برخاست و بایستاد، راهب او را گفت: چگونه با من می آیی و با این هیئت در میان هزار راهب حاضر میشوی! بر تو بیم دارم! و لکن لباسهای خود را از تن بیرون کن، و این کلاه بلند را بر سر گذاشته، جامه ی راهبان را بپوش و کمر خود را با این زنّار ببند و این انجیل را بر سینه آویز. بایزید چون سخن راهب را شنید بر وی سخت آمد. در سر او ندا کردند که: ای بایزید! آنچه را که راهب گوید عمل کن، زیرا ما را در آن اراده و خواستی است. در این هنگام بایزید لباسهای خود را از تن درآورد و کلاه بلند را بر سر گذاشته جامه ی راهبان را بپوشید. و زنّار بر میان بست و انجیل بر سینه آویخت و با آن راهب به سوی عبادتگاه راهی شد. و در میان راهبان بنشست، کسی با او اظهار نا آشنایی نکرد. در حالیکه با آنها نشسته بود، دیدند که راهب اعظم آمد و هیچ سخن نگفت. گفتندش: چرا به عادت خود سخن نگویی؟ گفت: چگونه سخن گویم و در میان شما مردی محمّدی هست؟ گفتند: او را به ما بگوی و بنمای تا او را با شمشیر پاره پاره کنیم! گفت: قسم به خدا او را به شما ننمایم تا قسم بخورید که او را نیازارید و تشویش ندهید. همه بر این قرار برای راهب اعظم قسم خوردند. پس در این وقت راهب اعظم گفت: تو را به خدا قسم میدهم ای محمّدی که از میان جمع بر پای خیز. بایزید برجست و بر هر دو پای بایستاد. راهب اعظم گفت: نام تو چیست؟ گفت: بایزید! گفت: از علم چیزی میدانی؟ گفت: آن را که خدای به من تعلیم کرده است میدانم. راهب اعظم گفت: خبر ده مرا از آن یک که دوم ندارد، و از آن دو که سوم ندارد، و از آن سه که چهارم ندارد، و از آن چهار که پنجم ندارد، و از آن پنج که ششم ندارد، و از آن ششم که هفتم ندارد، و از آن هفتم که هشتم ندارد، و از آن هشت که نهم ندارد، و از آن نه که دهم ندارد، و از آن ده که یازدهم ندارد، و از آن یازده که دوازدهم ندارد، و از آن دوازده که سیزدهم ندارد. بایزید گفت: به یاری خدای بخشنده جواب را بشنو: یک، خدایی است که خدایی جز او نیست، تنهایی است که او را شریک نبود و نباشد. دو، شب و روز است. سه، سه طلاق است. چهار، تورات و انجیل و زبور و قرآن است. پنج، پنج فریضه ی نماز است. شش، شش روز است که خداوند در آنها آسمان و زمین را بیافرید. هفت، هفت آسمان است. هشت، آن هشت ملک اند که در روز قیامت حامل عرش اند. نه، مدت حمل زن است به فرزند. ده، کرام بَررَه اند (از ملائکه). یازده، برادران یوسف اند. دوازده، دوازده ماه سال است. راهب اعظم گفت: راست گفتی، پس خبر ده مرا، از آن که از باد خلق شد، و آنکه در باد محفوظ ماند، و آنکه با باد هلاک شد. بایزید گفت: عیسی از باد خلق شد، و سلیمان در باد محفوظ ماند، و قوم عاد با باد نابود شدند. راهب گفت: راست گفتی، خبر ده مرا، از آنکه از چوب خلق شد، و آنکه در چوب محفوظ بماند، و آنکه از چوب نابود هلاک شد. گفت: عصای موسی علیه السلام از چوب خلق شد و نوح علیه السلام در چوب محفوظ ماند، و زکریا علیه السلام از چوب نابود شد. راهب گفت: راست گفتی، پس خبر ده مرا، از آنکه از آتش خلق شد، و آنکه در آتش محفوظ ماند، و آنکه در آتش نابود شد. بایزید گفت: ابلیس از آتش خلق شد، و ابراهیم خلیل الله علیه السلام در آتش محفوظ ماند، و ابوجهل با آتش نابود شد. راهب گفت: راست گفتی، پس خبر ده مرا، از آنکه از سنگ خلق شد، و آنکه در سنگ محفوظ بماند، و آنکه با سنگ نابود شد. بایزید گفت: ناقة صالح از سنگ خلق شد، و اصحاب کهف در سنگ محفوظ ماندند، و اصحاب فیل با سنگ نابود شدند. راهب گفت: راست گفتی، پس خبر ده مرا، از قول علماء که میگویند: در بهشت چهار نهر است، نهری از انگبین و نهری از شیر و نهری از آب و نهری از خمر و هر چهار از یک مجری میشوند و این به آن و آن به این در نمیآمیزد، آیا برای این در دنیا مانندی است؟ بایزید گفت: آری، آدمی را در سر چهار نهر است: آب گوشهای او تلخ، آب دو چشم او عذب، آب بینی شور، و آب زبان شیرین است. راهب گفت: راست گفتی، پس خبر ده مرا، از مردم بهشت که میخورند و میآشامند و قضای حاجت ندارند، آیا آن را در دنیا مانند هست؟ بایزید گفت: آری! جنین در شکم میخورد و میآشامد و قضای حاجت ندارد، اگر در شکم مادر قضای حاجت داشته باشد، مادرش میمیرد. راهب گفت: راست گفتی، پس خبر ده مرا از درختی که در بهشت است و نام آن طوبی است، در بهشت هیچ قصر و اطاقی نیست مگر آنکه شاخه ای از شاخه های طوبی در آن است، آیا آن را در دنیا مانند است؟ بایزید بسطامی قدس سره گفت: آری، آفتاب چون برآید. راهب گفت: راست گفتی، پس خبر ده مرا از درختی که، آن را دوازده شاخه است، بر هر شاخه ای سی برگ، و در هر برگی دو گل در پرتو آفتاب و سه گل در سایه؟ بایزید بسطامی قدس سره گفت: آن درخت سال است که دوازده ماه است، و برگها به عدد روزهای ماه است، گلها نمازهای پنجگانه است، آنچه در جلو آفتاب است ظهر و عصر و آنچه در سایه است عبارت است از مغرب و عشاء و صبح. راهب گفت: راست گفتی، پس خبر ده مرا، از آنکه حج بیت الله گزارد و طواف کرد و نه حج بر او واجب بود و نه جان داشت؟ بایزید بسطامی قدس سره گفت: آن کشتی نوح علیه السلام است. راهب گفت: راست گفتی، پس خبر ده مرا، وقتی که روز آید شب کجا است؟ و وقتی که شب آید روز کجا است؟ بایزید بسطامی قدس سره گفت: این در علم پوشیده ی خدا است، که این بر نبی مرسل و ملک مقرب هم آشکار نشده است. راهب گفت: راست گفتی. بعد از این پرسشها بایزید راهب را گفت: تو مرا از مسائلی پرسیدی و بر آنها تو را جواب دادم، من میخواهم تو را از یک مسئله بپرسم. راهب گفت: هر چه میخواهی بپرس! بایزید بسطامی قدس سره گفت: خبر ده مرا از کلید بهشت که چیست؟ و بر سر درهای بهشت نوشته است؟ راهب اعظم خاموش ماند. راهبان او را گفتند: ای پدر ما، آیا مغلوب شدی؟ گفت: نی، مغلوب نشده ام. گفتند: پس چرا چنانکه او تو را جواب میگفت تو او را جواب نمیگویی؟ گفت: میترسم او را جواب بگویم و شما مرا بکشید. گفتند: به حق انجیل اگر او را جواب گفتی تو را نخواهیم کشت. پس راهب اعظم گفت: بدانید که کلید بهشت کلمه ی «لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله» است. در این وقت راهبان همه گفتند: شهادت میدهیم که خدایی جز خدای یگانه نیست و محمّد فرستاده ی خدا است. راهب اعظم گفت: سپاسگزارم خدای را که شما را داخل در دین اسلام گردانید، زیرا من شش سال است مسلمان شده ام، لیکن ایمان خود را پنهان میداشتم، تا آنکه خداوند با این مرد بر من منت نهاد. سپس آن راهبان عبادتگاه را ویران کردند و آنجا را مسجد خدا ساختند، و بایزید بسطامی قدس سره نزد آنها بماند و آنها را امور دین میآموخت، سپس از آنها تودیع کرد و به مملکت خود بازگشت.
منبع: (شطحات الصوفیه ص173).
|
|