قصه ی سه برادر
بنا بر روایت ابن عساکر صدقه بن یزید در شهر طرابلس سه قبر را دید که روی سکوی بلند قرار داشت. روی قبر اول نوشته بود که کسی نمیتواند در زندگی راحت باشد که یقین دارد روزی مرگ فرا میرسد و کشور ما را از ما میگیرد و ما را در قبر میخواباند. روی قبر دوم نوشته بود که کسی نمیتواند در زندگی راحت باشد که یقین دارد هر ذرّه ی وجودش مورد بازخواست قرار میگیرد و برای هر عمل خود کیفر میبیند. روی قبر سوم نوشته بود که کسی نمیتواند در زندگی راحت باشد که یقین دارد قبر جوانی ما را با خاک یکسان میکند و صورت و تمام اعضای ما را خورد میکند. با مشاهده ی آن قبرها تعجب کردم و به آبادی نزدیک آن رفتم و از پیرمردی درباره ی آن قبرها سؤال کردم. او گفت:
«آنها سه برادر بودند. یکی از آنها در خدمت پادشاه و سرلشکر او بود. دومین تاجر ثروتمندی بود. سومین مرد درویشی بود و شبانه روز مشغول عبادت میماند. چون وقت مرگ آن درویش فرا رسید هر دو برادرش پیش او آمدند و گفتند: «اگر میخواهید وصیّتی بکنید حالا وقتش هست» او جواب داد: نه دارایی دارم و نه به کسی بدهکار هستم ولی میخواهم بمن قول بدهید که وقتی مردم مرا روی آن تپّه دفن میکنید و روی قبر من مینویسید: «کسی نمیتواند در زندگی راحت باشد که یقین دارد هر ذرّه ی وجودش مورد بازخواست قرار میگیرد و برای هر عمل خود کیفر میبیند». پس از آن مرتّب تا سه روز برای زیارت قبر من بیایید زیرا از آن نصیحت میگیرید.
پس از مردنش هر دو برادرش مرتّب تا سه روز از قبرش زیارت کردند. روز سوم وقتی از برادرانش کسی که سردار سپاه بود خواست که برود، از داخل قبر صدای افتادن دیواری را شنید. بقدری ترسید که از ترس بخود لرزید و در حالیکه میترسید بخانه اش رسید. شب برادرش را در خواب دید و پرسید: «ای برادر! آن چه صدایی بود؟» جواب داد: «فرشته ای بمن گفت که فلان روز ستمدیده ای در حضور تو فریاد آورده بود و تو بدادش نرسیدی. این را گفت و مرا با گرزی زد. این صدای ضربه گرز بود» وقتی صبح شد او برادرش که بازرگان بود، و دوستان خود را پیش خود خواند و گفت: «حالا من در میان شماها نمیمانم و احتیاج به مصاحبت و ملازمت پادشاه هم ندارم». فوری پس از آن عیش و لوازم آسایش دنیا را ترک گفت و راه کوه را در پیش گرفت و بعبادت خدایتعالی مشغول گشت. وقتی مرگش فرا رسید برادرش که بازرگان بود آمد و گفت: «ای برادر! اگر میخواهید وصیتی بکنید عجله کنید». او جواب داد: نه من ثروتی دارم و نه بکسی بدهکار هستم. البته میخواهم بمن قول بدهید که وقتی مردم مرا پهلوی برادرم دفن میکنید و روی قبر من می نویسید که «کسی نمیتواند در زندگی لحظه ای آرام بگیرد که یقین دارد مرگ در پیش است که کشور ما را از دست ما میرباید و ما را در قبر میخواباند» و فراموش نکنید که پس از وفات من تا سه روز برای زیارت قبر من میآیید». پس از اینکه فوت کرد برادرش تا سه روز مرتّب برای زیارت قبرش رفت وقتی روز سوم پس از زیارت قبرش میخواست برود از داخل قبر صدایی را شنید که با شنیدن آن هوش از سرش پرید و در حالیکه میترسید بخانه اش رسید و شب در خواب برادر مرحومش را دید و از وی پرسید: «حال شما چطور است؟» جواب داد: «خوب هستم. برای اینکه توبه کرده بودم از تمام گناهانم چشم پوشیده شده است». من پرسیدم: «حال برادرم چطور است؟» گفت: «او با مردم نیکوکار بسر میبرد و دارای مقام ارجمند است». آنگاه پرسیدم: «بر سر من چه میگذرد؟» گفت: «هر کسی هر طور رفتار میکند همان طور پاداش میگیرد. شما را باید که فرصت را غنیمت بشمارید و اعمال نیک را برای آخرت ذخیره کنید». وقتی صبح شد او هم از جهان رویش را برگرداند و همه دارایی اش را در میان فقیران و مسکینان قسمت کرد و بقیه زندگانیش را در عبادت خداوند بسر برد. وقتی هنگام مرگش فرا رسید پسرش جلو دوید و گفت: «پدرجان! وصیّتی بکنید». جواب داد: «من ثروتی ندارم که وصیتی بکنم البتّه از تو وعده میگیرم که وقتی مردم مرا پهلوی هر دو عموی خود دفن کن و روی قبر من کتیبه ایی متضمّن این موضوع دفن کن که «کسی نمیتواند زندگی را راحت داشته باشد که یقین دارد قبر جوانی اش را با خاک یکسان میسازد و صورت و تمام اعضایش را خرد میکند» و یادت باشد که سه روز متوالی برای زیارت قبر من میآیی». پسر جوان سه روز متوالی از قبر پدرش زیارت کرد. روز سوم صدای هولناکی از قبر شنید و در حالیکه خیلی غمگین بود به خانه اش رسید. شب پدرش را در خواب دید که میگفت: «تو هم بزودی پیش ما میآیی، لوازم سفر را آماده کن و وسایل خانه ای را که باید با آن بیایی بهم برسان و مثل اهل دنیا بی خیال مباش تا هنگام مرگ با افسوس و شرمندگی دچار نشوی لذا عجله کن و عجله کن و باز هم عجله کن». راوی بیان میکند. «صبح شبی که آن پسر آن خواب را دیده بود پیش او رفتم. او ماجرای خواب را برای من تعریف کرد و گفت که فقط سه ماه یا سه روز از زندگانی من باقی است برای اینکه پدرم سه بار بمن تأکید نموده است». روز سوم او سایر اعضای خانه را دور خود گرد آورد و پس از خداحافظی با سایرین رو بقبله شده کلمه شهادت خواند و فوت کرد.