دست از من بدار . . .

حکایتی از حضرت ذوالنون مصری رضی الله عنه
نقل است که ذوالنون مصریرحمة الله علیه گفت: وقتی در کوه ها میگشتم قومی مبتلایان دیدم، گرد آمده بودند، پرسیدم شما را چه رسیده است؟ گفتند: عابدی است اینجا، در صومعه ای. هر سال یک بار بیرون آید و دم خود در این قوم دمد، همه شفا یابند. باز در صومعه شود، تاسال دیگر بیرون نیاید. صبر کردم تا بیرون آمد. مردی دیدم زرد روی، نحیف شده چشم در مغاک افتاده. از هیبت او لرزه بر من افتاد. پس به چشم شفقت در خلق نگاه کرد. آنگاه سوی آسمان نگریست، و دمی چند در آن مبتلایان افکند. همه شفا یافتند. چون خواست که در صومعه شود، من دامنش بگرفتم. گفتم:
از بهر خدای، علت ظاهر را علاج کردی. علت باطن را نیز علاج کن .به من نگاه کرد و گفت: ذوالنون دست از من بازدار که دوست از اوج عظمت و جلال نگاه میکند. چون تو را بیند که دست به جز او در کسی دیگر زده ای تو را به آن کس باز گذارد و آن کس را به تو و هر یکی به یکی دیگر هلاک شوید. این بگفت و در صومعه رفت.