تصاویر جدید
آمار بازدید
آخرین بروز رسانی 1400/3/30 2021/6/20
اطلاعیه
توجه


بخاطر تغییر زیرساخت ها، زین پس، این سایت بروزرسانی نخواهد شد و تمامی فعالیت های علمی و فرهنگی کارگروه فضای مجازی حوزه علمیه عرفانی عرفان آباد در سایت www.erfanabad.ir متمرکز خواهد بود.

لطفا از سایت جدید بازدید نمایید


تمامی سخنرانی ها و کتابهای چاپ شده استاد تنگلی و تمامی کلیپ های آموزشی منتشر شده و فایلهای صوتی کتب و دروس حوزوی، در سایت www.erfanabad.ir در حال آپلود شدن میباشد



این سایت نیز بسته نخواهد شد و شما عزیزان میتوانید از مطالب گذاشته شده در آن استفاده نمایید
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بلال بن رَباح مردی که ترس و وحشت را به سُخره می گیرد (صحابه شناسی)

تصویر کوچک شده
هرگاه نزد عمر بن الخطاب رضی الله عنه از ابوبکر صدیق رضی الله عنه نامی برده می شد، می فرمود: ابوبکر رضی الله عنه «سَروَرِ» ماست و «سَروَر» ما را آزاد کرد. منظورش بلال رضی الله عنه بود. بدیهی است مردی که عمر رضی الله عنه او را «سرور ما» بنامد، مرد بزرگ و خوشبختی است. اما این مرد سیاه پوست، لاغر اندام، بلند قامت، با موهای انبوه و مجعد و صورتی باریک، چنان که راویان او را توصیف کرده اند، به محض شنیدن مدح و ثنای خود، از خجالت سرش را پائین انداخته و چشم هایش را می بست و در حالی که اشک بر گونه هایش جاری می شد، می گفت: «من یک نفر حبشی بیش نیستم... و تا دیروز برده بودم». این حبشی کیست که تا دیروز بنده بوده است؟

او «بلال بن باح رضی الله عنه» مؤذن اسلام و نابود کننده ی بت هاست. او یکی از معجزات ایمان و صداقت است. یکی از معجزات اسلام از آغاز ظهور تا به امروز و تا روز رستاخیز از هر ده نفر مسلمان حداقل هفت نفر از آنها «بلال» را می شناسد. یعنی طی گذشت قرن ها و نسل ها، صدها میلیون نفر انسان بلال رضی الله عنه را شناخته و نامش را حفظ نموده و با نقش او آشنا شده اند، درست همان گونه که با زندگی بزرگ ترین خلفای اسلام (ابوبکر صدیق و عمر بن الخطاب رضی الله عنهما) آشنا شده اند. شما در مصر، پاکستان، مالایا و چین... در آمریکای شمالی و جنوبی، در اروپا و روسیه... در عراق، سوریه، ترکیه، ایران، سودان... در تونس، الجزایر و مغرب، در قلب آفریقا و در ارتفاعات آسیا و به طور کلی در هر جایی از جهان که مسلمانان در آن سکونت دارند، اگر از کودک مسلمانی که در سن ابتدایی است بپرسید: بلال کیست؟ خواهد گفت: او مؤذن پیامبر صلی الله علیه و سلم بود، او همان برده ای بود که صاحبش او را با سنگهای بزرگ و داغ شکنجه می کرد تا از دینش باز گردد. اما او می گفت: أَحَد، أحَد.
وقتی این جاودانگی ای که اسلام به بلال بخشیده است را می بینید، باید توجه داشته باشید که بلال قبل از اسلام برده ای بیش نبود که شترهای صاحبش را در ازای چند مشت خرما می چرانید و اگر اسلام نبود، حتمی بود که آن قدر زیر بار گران زحمت و مشقت بسر می برد تا مرگ طومار عمرش را در هم می پیچید و در اعماق فراموشی مدفون می ساخت. اما در پرتو ایمان صادق و عظمت دینی که به آن ایمان آورده بود، از لحاظ زندگی پر افتخار و تاریخ درخشان حیات، در صف بزرگان و صالحان اسلام قرار گرفت و به مقام بسیار شامخی رسید. بسیاری از بزرگان و صاحبان جاه و مقام و ثروت به یک دهم جاودانگی و جایگاهی که «بلال» برده ی حبشی بدان نائل شد، نرسیده اند. حتی بسیاری از قهرمانان تاریخ، نتوانستند به شهرتی برسند که بلال به آن دست یافته است. در حقیقت موقعی که اسلام آورد، سیاهی پوست و پستی حَسَب و نَسَب و خواری او در نظر مردم در حد یک برده او را از این که در پرتو صدق و یقین و پاکی و از خود گذشتگی، در مقام بلند و بسیار شامخی قرار بگیرد، محروم نساخت، و هیچ یک از اینها در ارزیابی و تشخیص او هیچ گونه اهمیتی نداشت، آن چه مهم بود؛ ترس از این بود که تاج عظمت در غیر محل خود قرار گیرد!...
مردم گمان می کردند برده ای مثل بلال با اسلام آوردن، دست به کار عجیبی می زند، زیرا او نه کسی را داشت و نه پشتیبانی، او نه تنها در زندگی خود مالک چیزی نبود، بلکه خود نیز مال صاحبش بود که او را در برابر پول خریداری کرده بود و از بامداد تا شام مثل هر برده ی دیگری در میان طویله و شترهای صاحبش بسر می برد. گمان می کردند که چنین اشخاصی توان انجام کاری ندارند و نمی توانند به جایی برسند. اما او همه ی این گمان ها را کنار زد و از عهده ی ایمان پر شوری بر آمد که بعید است کسی از عهده ی نظیر آن بر آید. او بقدری از خود شایستگی نشان داد که نخستین مؤذن پیامبر صلی الله علیه و سلم و اسلام گشت، همان منصب پر افتخاری که هر یک از رؤسا و بزرگان قریش که مسلمان و پیرو پیامبر صلی الله علیه و سلم شده بودند، آرزوی آن را داشتند.
آری این افتخار نصیب«بلال بن رباح» شد! چه عظمتی که این واژه های سه گانه ـ بلال بن رباح ـ از آن حکایت می کنند؟! او اهل حبشه بود و از کنیزی سیاه متولد شده بود. مقدرات و حوادث او را غلام مردی از قبیله ی «بنی جُمَح» کرد که ساکن مکه بودند. زیرا مادرش یکی از کنیزان آنها بود و طبعاً طبق عادات و رسوم آن روز، او نیز برده ی آنها به شمار می رفت. زندگی اش زندگی برده ای بود و روزگارش به طرز یکنواختی سپری می شد، نه در امروزش حقی داشت و نه در فردایش امیدی! خبرهای راجع به محمد صلی الله علیه و سلم را کم کم هنگامی که مردم مکه آن را برای یک دیگر نقل می کردند و نیز از گفتگوی اربابش امیة بن خلف با مهمانانش بود که شنید. امیة بن خلف یکی از بزرگان قبیله «بنی جُمَح» بود. قبیله ای که بلال یکی از غلامانشان بود. امیة بن خلف گاهی با دوستان و یا با افراد قبیله اش درباره ی پیامبر اسلام صلی الله علیه و سلم گفتگو می کرد و بلال سخنان لبریز از کینه و خشم و فتنه او را می شنید... در آن اوقات بلال از لابلای سخنان خشم آگین او اصولی را که این دین جدید به ارمغان آورده است می شنید. او احساس می کرد که این اصول، برای محیط زندگی او تازگی دارد. هم چنین از لابلای گفتگوهای تهدید آمیز آنها، اعترافشان نسبت به شرافت و صدق و راستگویی و امانت داری محمد صلی الله علیه و سلم به گوشش می رسید.
آری او می شنید که همگی از آن چه محمد صلی الله علیه و سلم با خود آورده است متعجب و شگفت زده شده اند، و برخی به برخی می گویند: حقیقت این است که محمد صلی الله علیه و سلم هیچ گاه نه دروغ گو بود و نه ساحر و نه مجنون اما امروز ما ناگزیریم با این نسبت ها او را لکه دار کنیم تا بدین وسیله از افرادی که به سرعت به سوی آئین او می شتابند، جلوگیری کنیم. بلال می شنید که از امانت داری محمد صلی الله علیه و سلم، از وفای به عهد... مردانگی و اخلاق او... و بالاخره از پاکدامنی و خردمندیش گفتگو می کنند... او می شنید که قریشیان به آهستگی از انگیزه هایی که ایشان را وادار به مخالفت و دشمنی با محمد صلی الله علیه و سلم می کند، سخن می گویند، انگیزه هایی که عبارت بودند از: اولاً علاقه ی ایشان به دین پدران و نیاکانشان، و ثانیاً ترس از نابودی عظمت و شرافت قریش ـ همان شرافت و عظمتی که مرکز دینی آنها که در تمام جزیرة العرب به منزله ی پایتخت عبادت و پرستش بود؛ به آنها می بخشید ـ و در درجه سوم کینه و حسد نسبت به بنی هاشم که چرا پیامبر صلی الله علیه و سلم از میان آنها برخاسته است و نه از قبایل دیگر! بلال بن رباح روزی نور خدا را دید و در اعماق روح پاکش نغمه ی آن را به گوش جان شنید و پس از آن نزد پیامبر صلی الله علیه و سلم رفت و مسلمان شد.
دیری نپائید که خبر اسلام آوردن او در همه جا منتشر شد، شنیدن این خبر اربابان او از بنی جمح را دچار حیرت کرد، همان بزرگانی که همه ی وجودشان را کبر و غرور در بر گرفته بود، امیة بن خلف که سینه اش جایگاه شیاطین روی زمین بود، اسلام آوردن برده ای از بردگانشان را شکست افتضاح آمیزی می دانست که لباس خواری و ننگ بر تن ایشان می پوشانید. آیا هرگز قابل تحمل بود که غلام حبشی آنها مسلمان شده پیرو محمد صلی الله علیه و سلم گردد؟! امیه با خود می گفت، عیبی ندارد، عُمرِ اسلامِ این برده ی فراری به زودی غروب می کند. اما آفتابِ اسلامِ بلال هرگز غروب نکرد، بلکه طولی نکشید که آفتاب عمر بت های قریش و هواداران بت پرستی غروب کرد! از سویی دیگر «بلال» چنان موضع گیری ای داشت که نه تنها برای اسلام مایه ی شرافت و افتخار است ـ گرچه این شرافت و بزرگی در درجه ی اول سزاوار اسلام است ـ بلکه سند شرافت و افتخار تمام انسانیت است. او در برابر سخت ترین و خشن ترین انواع شکنجه ها همانند مردان بزرگ و نیکوکار ایستادگی و مقاومت کرد. گویی خدا می خواست او را برای مردم نمونه ای قرار دهد تا بدانند که اگر انسان نور ایمان را پیدا کرد و به آفریدگار خود پناه جست و پیرو حقیقت شد، سیاهی پوست و بردگی و... هرگز مانع عظمت روحی او نمی شوند.
در حقیقت بلال با موضع گیری خود درس آموزنده ای به معاصرین خود و آیندگان آموخت، به کسانی که با او پیرو یک دین بودند یا بر دین دیگری بودند، و به همه آموخت که آزادگی و سیادت روحی به قیمت تمامی گنجینه های روی زمین و یا تحت فشار تمامی شکنجه های دنیا هرگز قابل فروش نیست. بلال لخت و عریان روی سنگ های گداخته و داغ انداخته شده بود تا از دین خود برگردد یا قطره ای از باطل را در زلال اعتقادش مخلوط سازد، اما او امتناع ورزید. به راستی که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و اسلام این برده ی حبشی مستضعف را چنان تربیت کردند که در هنر احترام به عقیده و دفاع از حریم آزادی و سیادت روحی استاد تمام بشریت شد. آنها بلال را در گرمای ظهر، آن هنگام که بیابان تبدیل به جهنم کشنده ای می شد، بیرون برده، عریان می نمودند و او را روی ریگ های داغ و سوزان می خوابانیدند، آن گاه سنگ بزرگ داغی را که چند نفر به سختی آن را حمل می کردند، آورده و روی سینه اش می گذاشتند. این شکنجه های وحشیانه و غیر انسانی هر روز تکرار می شد تا این که از شدت عذاب و شکنجه، دل برخی از جلادانش به حال او سوخت و راضی شدند که او را رها کنند ولی به شرط این که او فقط خدای آنها را و لو به یک کلمه به نیکی یاد کند تا کبریای آنها محفوظ بماند و قریش نگویند که در برابر ایستادگی و پافشاری برده ی خود، با خواری عقب نشینی کردند! ولی او حتی این کلمه را که می توانست بدون اعتقاد قلبی آن را بر زبان جاری سازد و بدون این که از اعتقاد و ایمانش دست بردارد، زندگی و جان خود را نجات دهد، از گفتن این کلمه ی کوتاه خودداری کرده و به جای آن سرود جاوید و همیشگی خود را تکرار می کرد. أحد، أحد...
بر سرش فریاد می زدند و حتی گاهی التماس کنان می گفتند: لات و عزی را بخوان، بلال در جواب می گفت: أحد، أحد... . به او می گفتند: تو هم آن چه را ما می گوئیم: بگو! بلال با استهزاء و تمسخر شماتت آمیزی جواب می داد: زبانم گفتن آنها را بلد نیست. بلال هر روز در برابر آفتاب و زیر سنگ داغ روی سینه اش می ماند تا این که هنگام غروب او را بلند کرده و طنابی را به گردنش می بستند و به بچه هایشان دستور می دادند که او را اطراف کوه های مکه و در میان کوچه های شهر بگردانند! و بلال هم تنها سرود مقدس أحد، أحد بود که بر زبانش جاری می شد. درست مثل این که با ایشان باشم می دانم که چون شب فرا می رسید با او سازش می کردند و به او می گفتند: صبح که شد سخنی نیکو درباره ی خدایانمان بگو، بگو پروردگار من لات و عزی است تا تو را به حال خودت واگذاریم، آن قدر از اذیت و آزار و شکنجه تو خسته ایم انگار خود عذاب می کشیم. بلال در حالی که سرش را (به نشانه ی نفی و انکار) تکان می داد، می گفت: أحد، أحد. امیة بن خلف با دیدن این منظره خشم و غضبش می ترکید و در حالی که با سیلی بر صورتش می زد می گفت: ای برده ی سیاه، تو چه شومی و بلایی بودی که ما را گرفتار کردی؟ سوگند به لات و عزی بلایی بر سرت می آورم که برای بردگان و اربابان پند و عبرت شوی. بلال هم با کمال ایمان و اطمینان و یقین پاسخ می داد: أَحَدٌ، أَحَدٌ... .
کسی که در این نمایش شکنجه، ایفای نقش دلسوزی نسبت به بلال به او سپرده شده است، دنباله ی گفتگو را گرفته و می گفت: ای امیّه دست از سرش بردار، سوگند به لات، از این به بعد او را آزار و اذیّت نخواهیم کرد، بلال از ماست... . مادرش هم کنیز ماست و او هرگز راضی نمی شود که ما به واسطه ی اسلام آوردن او مورد استهزاء و مسخره ی قریش قرار گیریم. بلال چشم هایش را گشود و به چهره ی دروغ گویان مکاری که او را دوره گرفته بودند نگاه کرد و در حالی که لبخندی چون نور سپیده ی صبح در میان لبانش نقش می بست، با آرامش و خونسردی شگفت انگیزی که بسان زلزله ای آنان را به شدت تکان داد، گفت: أَحَدٌ، أَحَدٌ. صبح شد و هنگامه ی ظهر فرا رسید، بار دیگر بلال به سوی ریگزاری داغ و تفتیده برده شد. اما او هم چنان شکیبا و ثابت قدم و پایدار بود. هنگامی که او را شکنجه می دادند ابوبکر صدیق رضی الله عنه نزدشان رفت و فریاد برآورد. آیا مردی را فقط به جرم این می کشید که می گوید: پروردگار من «الله» است؟!. آن گاه امیة بن خلف را صدا زد و گفت بیشتر از قیمت او هر چه می خواهی از من بگیر و او را به من واگذار تا آزادش کنم. امیّه شبیه کسی بود که در حال غرق شدن بود و ناگهان قایق نجاتی به او رسید. وقتی شنید ابوبکر رضی الله عنه حاضر است پول آزادی بلال را پرداخت کند، احساس آرامش درونی او را فرا گرفت و خرسند شد. چون از مطیع کردن بلال کاملاً ناامید شده بود. به علاوه آنها مردمی بازرگان بودند و خوب می دانستند که فروختن او به صرفه تر از مرگش است، لذا او را به ابوبکر صدیق رضی الله عنه فروختند و ابوبکر فوراً او را آزاد کرد و از آن روز بلال در میان مردان آزاد قرار گرفت.
وقتی که ابوبکر رضی الله عنه دستهای بسته ی بلال را می گشود تا او را به سوی آزادی ببرد امیه به او گفت: او را ببر، سوگند به لات و عزی اگر او را به یک اوقیه هم می خریدی باز هم او را به تو می فروختم. ابوبکر رضی الله عنه تلخی نومیدی و پوچی آرزویی را که در این سخن نهفته بود، دریافت. گرچه لایق جواب دادن نبود ولی چون با این گفته به آبرو و حیثیت برادر دینی او حمله شده بود، در پاسخ به امیه گفت: سوگند به خدا اگر در ازای آن 100 اوقیه هم درخواست می کردی من باز هم او را می خریدم. آنگاه ابوبکر رضی الله عنه با بلال، دوست و برادر دینی اش به سوی پیامبر صلی الله علیه و سلم رفت و مژده ی آزادی او را به پیامبر صلی الله علیه و سلم داد. آن روز برای مسلمانان عید بزرگی بود! بعد از هجرت پیامبر صلی الله علیه و سلم و مسلمانان به مدینه و استقرارشان در آنجا، پیامبر صلی الله علیه و سلم برای نماز اذان را مقرر نمود، اما این کیست که باید هر روز پنج مرتبه برای نماز اذان بگوید؟ و صدای الله اکبر و لا اله الا الله ـ یش در افق پیچید؟ او کسی نبود جز بلال، همون که طی سیزده سال، با وجود این که شکنجه و عذاب او را از پای در می آورد و بریان می کرد و او نیز فریاد بر می آورد: «الله أَحَد، أَحَد». پیامبر صلی الله علیه و سلم او را به عنوان نخستین مؤذن اسلام انتخاب نمود. بلال با آواز دلنشین و رسا و اندوهگینش دلها را از ایمان و گوش ها را از نوای شگفت انگیز لبریز می ساخت و ندا در می داد:
الله اکبر الله اکبر * الله اکبر الله اکبر * اشهد ان لا اله الا الله * اشهد ان لا اله الا الله * اشهد أنّ محمداً رسول الله * اشهد أنّ محمداً رسول الله * حَیّ علی الصلاة * حیَّ علی الصلاة * حیَّ علی الفلاح * حَیَّ علی الفلاح * الله اکبر الله اکبر * لا اله الا الله... آتش جنگی میان مسلمانان و سپاه قریش که قصد تصرف مدینه را داشتند، برپا شد... جنگی بسیار خونین و خشن و بی رحمانه در گرفت. بلال در میدان نخستین جنگی که اسلام به آن کشانده شده بود، یعنی جنگ بدر، همان جنگی که پیامبر صلی الله علیه و سلم دستور داد شعار آن «أَحَد أَحَدٌ» باشد، حمله و جست و خیز کرد. در این جنگ بود که اشراف و بزرگان قریش همگی به سوی مرگ خود شتافتند. امیة بن خلف همان کسی که صاحب و مالک بلال بود و او را به طرز وحشیانه ای شکنجه می داد، ابتدا خواست از رفتن به میدان جنگ خودداری کند، اگر اصرار و پافشاری دوستش عقبة بن أَبی معیط نمی بود بر تصمیمش باقی می ماند، ولی دوستش عقبه هنگامی که خبر عقب نشینی و بزدلی او را شنید مجمره ای برداشت و به سراغ او رفت، عقبه زمانی با امیة روبرو شد که او در میان قومش نشسته بود، لذا مجمره را جلو او پرت کرد و گفت: ای اباعلی خود را خوشبو ساز، چون تو از طائفه ی پیر زنان هستی! امیه فریاد برآورد خدا روی تو و آنچه را که آورده ای سیاه گرداند! او سرانجام چاره ای جز رفتن به میدان جنگ نیافت و ناگزیر پا به میدان جنگ گذاشت. راستی چه رازی در قضا و قدر نهفته شده است که گاهی آن را مخفی و گاهی آشکارش می سازد؟
قبلاً عقبة بن ابی معیط بزرگ ترین محرک و مشوق امیه جهت شکنجه و آزار بلال و سایر افراد ناتوان و بی کسی که مسلمان شده بودند، بود و امروز همو بود که امیه را وادار به جنگی کرد که گورش در آن کنده شد. هم چنان که خود عقبه نیز در همین جنگ کشته شد. در حقیقت امیه از جمله ی کسانی بود که از جنگ طفره می رفتند و اگر تحریک و تشویق عقبه نمی بود، هرگز به میدان جنگ نمی رفت. اما در هر حال خداوند متعال اراده ی خود را عملی می کند. می بایست امیة به جنگ برود؛ زیرا میان او و یکی از بندگان خدا حسابی قدیمی وجود دارد که هنگامه ی تصفیه ی آن فرا رسیده است. خداوند پاداش دهنده و کیفر دهنده هیچ گاه نمی میرد و با انسان همان گونه برخورد و رفتار می شود که او با دیگران رفتار نموده است. تقدیر شده است تا ستمگران را مسخره کند. عقبه که امیه را تشویق به حضور در جنگ می کرد و آرزوی خود را در شکنجه و آزار و اذیت مسلمانان جامه ی عملی می پوشاند، همو است که امیه را به سوی مرگ سوق می دهد. آن هم به دست چه کسی؟ به دست بلال، تنها به دست بلال... . همان دستی که امیة آن را با زنجیر می بست و صاحب این دستها را شکنجه و اذیت می کرد. همان دست ها امروز در جنگ بدر با جلادی که مؤمنان را از روی گمراهی و دشمنی خوار و زبون می ساخت، موعد و قراری داشت که قضا و قدر بهترین زمان ممکن را برای آن تعیین نموده است. آری تمام اینها واقع شد.
همین که جنگ میان طرفین آغاز شد و یک طرف میدان از جانب مسلمانان با شعار أَحَدٌ أَحَدٌ به لرزه درآمد، دل امیه فرو ریخت و ترس او را فرا گرفت زیرا همان کلمه ای که دیروز غلامش زیر ضربات شکنجه و وحشت تکرار می کرد؛ امروز شعار یک دین و قاطبه ی امتی جدید گردیده است؛ أَحَدٌ، أَحَدٌ. آیا هرگز کسی تصور می کرد که اسلام چنین چشم گیر و سریع پیشرفت کند؟ و به این سرعت پیروانش فزونی یابد؟ شمشیرها به کار افتادند و تنور جنگ داغ شد. وقتی که جنگ به پایان نزدیک می شد، امیة بن خلف با دیدن عبدالرحمن بن عوف از یاران پیامبر صلی الله علیه و سلم از او درخواست حمایت کرد و برای حفظ جانش از او تقاضا نمود تا اسیرش کند. عبدالرحمن تقاضای او را پذیرفت و او را اسیر و همراه با خود به محل نگه داری اسرا منتقل کرد. در میانه ی راه بلال او را دید و فریاد برآورد: سر حلقه ی کفر... امیة بن خلف... باید یا من زنده بمانم یا او. آن گاه شمشیرش را بلند کرد تا با آن سری را که غرور و تکبر آن را سنگین کرده بود از آن جدا کند، عبدالرحمن متوجه او شد و فریاد برآورد: «بلال! او اسیر من است». ولی بلال کسی نبود که به این منطق قانع شود... . او با خود می گفت: گیرم او اسیر است، ولی جنگ که همیشه به نفع کسی تمام نمی شود، درست است که او اسیر یکی از مسلمان هاست، ولی هنوز خون ضربت هایی که تا چند لحظه پیش بر پیکر مسلمانان وارد می ساخت، از نوک شمشیرش می چکد!. نه؛ این سخن در نظر بلال، تمسخر و پوزخند به عقل مسلمانها بود. امیه به قدر کافی خندیده و تمسخر کرده بود که چیزی فروگذار ننموده بود تا ذخیره ی چنین جنگ نابود کننده و چنین سرنوشتی باشد. بلال چون دید به تنهایی قادر نیست وارد حریم حمایت برادر دینی خود عبدالرحمن شود، لذا در میان مسلمانان فریاد برآورد: «ای یاران خدا! او امیة بن خلف، سر کرده و سر قافله ی کفر است یا باید من زنده بمانم و یا او». گروهی از مسلمانان که مرگ از نوک شمشیرهایشان می چکید، پیش تاخته و امیه و پسرش را که همراه قریش می جنگید، محاصره کردند. عبدالرحمن نتوانست کاری از پیش ببرد، حتی نتوانست ذره خود را حفظ کند. بلال نگاه طولانی به جسد امیه که با ضربات شمشیرهای تیز و برنده کشته شده بود، انداخت، سپس به سرعت از آنجا دور شد و با صدای دلنشین خود فریاد برآورد: أَحَدٌ، أَحَدٌ.
گمان نمی کنم حق داشته باشیم در چنین موقعیتی از فضیلت عدم سخت گیری بلال نسبت به امیه بحث کنیم، زیرا اگر برخورد میان بلال و امیه در شرایط دیگری اتفاق می افتاد، صحیح بود درباره ی مسامحه در کشتن امیه ـ که مضایقه از آن از شخص باتقوا و با ایمانی مثل بلال، جایز نیست ـ بلال را مؤاخذه کنیم. ولی برخوردی که میان این دو نفر اتفاق افتاد، در صحنه ی جنگ بود و هر دو گروه برای نابود ساختن یکدیگر آمده بودند. آری برخورد میان آن دو، لحظه ای که شمشیرها گرم شده و کشته شدگان نقش بر زمین می شوند و شبح مرگ جست و خیز می کند، اتفاق افتاد. بلال، امیّه را که در بدن او به اندازه ی نوک سر انگشتان جای سالم نگذاشته بود و سر تا پای بدنش آثار شکنجه ی او به چشم می خورد، نخستین بار کجا و چگونه دید؟ بلال او را هنگامی دید که در عرصه ی نبرد با شمشیر خود سرهای مسلمانان را درو می کرد و اگر سر بلال را به چنگ می آورد؛ همان ساعت آن را نیز از تن جدا می کرد. در چنین شرایطی که این دو نفر به یکدیگر رسیدند، منطق درست اجازه نمی دهد از بلال بپرسیم: چرا به نیکی گذشت نکردی؟ روزها از پی هم گذشت، مکه فتح شد... پیامبر صلی الله علیه و سلم با ده هزار نفر مسلمان، تکبیرگویان و شکرگذار وارد مکه شد و یک راست عازم «کعبه» همان مکان مقدسی که قریش به تعداد روزهای سال در آن بت انباشته بودند. «وَ قُل جَاءَ الحَقُّ وَ زَهَقَ البَاطِلُ...»(اسراء:81) «بگو: حق فرا رسیده است و باطل از میان رفته و نابود گشته است...». از امروز به بعد دیگر نه عزی هست و نه لات و نه هبل، از امروز به بعد دیگر هیچ انسانی در برابر سنگ و بت سر فرود نخواهد آورد و مردم از جان و دل جز خدای یکتا و یگانه و بزرگ هیچ معبودی را عبادت نخواهند کرد. پیامبر صلی الله علیه و سلم داخل کعبه شد و بلال را نیز با خود برد... . چون قدم به دورن کعبه نهاد با مجسمه ی تراشیده ای روبرو گردید که حضرت ابراهیم علیه السلام را در حال «اِستِقسام» به «اَزلام» نشان می داد، پیامبر خشمگین شد و فرمود: خداوند بکشدشان، پیامبر بزرگ خدا را چنان نشان داده اند که گویا استقسام به ازلام می کند.«مَا کَانَ إِبرَاهِیمُ یَهُودِیّاً وَ لاَ نَصرَانِیّاً وَ لکِن حَنِیفاً مُسلِمَاً وَ مَا کَانَ مِنَ المُشرِکِینَ»(آل عمران:67) «ابراهیم نه یهودی و نه مسیحی، و لیکن بر دین حق و منقاد خدا بود و از زمره ی مشرکان نبود».
پس از آن از بلال خواست که به پشت بام مسجد الحرام رفته و اذان بگوید. بلال اذان می گوید... و چه زمان و مکان مناسب و جالبی؟! در مکه زندگی باز ایستاد، هزاران نفر مسلمان، بی حرکت ایستاده و در کمال خشوع و خضوع جملات اذان را یکی بعد از دیگری به دنبال بلال تکرار می کردند. همان محمد صلی الله علیه و سلم و پیروان فقیر او نیستند که دیروز از سرزمین رانده شدند؟ آیا به راستی ده هزار نفر مسلمان امروز با او هستند؟ آیا به راستی این همان کسی است که او را طرد کردیم و با او جنگیدیم و محبوب ترین خویشاوندان و بستگانش را کشتیم؟ آیا این همان شخصی است که با وجود آن همه اذیت و آزاری که از ما دیده است، چند لحظه قبل با وجود این که گردن های ما بی اختیار در برابر او آماده ی هر گونه کیفری بود، با ما به مهربانی سخن می گفت که: «بروید، شما آزاد شدگانید؟». در این میان سه نفر از اشراف و بزرگان قریش در برابر آستانه ی کعبه نشسته بودند، منظره ی بلال که بتها را لگدمال می کرد و از بالای تل انبوه بت ها، صدا به اذان بلند می کرد و امواج دلنشین صوتش هم چون بوی مشکین گلهای بهاری در آفاق مکه پخش می شد، آنان را آتش می زد... . این سه نفر عبارت بودند از: ابوسفیان بن حرب که چند لحظه قبل مسلمان شده بود، عتاب بن اسید و حارث بن هشام که هنوز مسلمان نشده بودند. بلال اذان می گفت و عتاب در حالی که او را نگاه می کرد، گفت: خوشا به حال اُسید که این صدا را نشنید وگرنه خشمگین و ناراحت می شد. حارث نیز گفت: سوگند به خدا اگر می دانستم که محمد صلی الله علیه و سلم حق است و راست می گوید بدو ایمان می آوردم و از او پیروی می کردم.
ابوسفیان دانا و باهوش دنبال سخنان آن دو را گرفت و گفت: ولی من چیزی نمی گویم؛ چون اگر سخنی بگویم، این ریگ ها آن را به محمد صلی الله علیه و سلم خبر می دهند. پیامبر صلی الله علیه و سلم وقتی کعبه را ترک می گفت، آنها را دید و در یک لحظه رازشان را خواند و در حالی که در چشم هایش نور خدائی و نشاط و پیروزی برق می زد، فرمود صلی الله علیه و سلم: آن چه را گفتید، فهمیدم، و سپس آن چه را گفته بودند باز گفت. حارث و عتاب فریاد برآوردند که: شهادت می دهیم تو پیامبر صلی الله علیه و سلم خدا هستی، سوگند به خدا کسی حرفهای ما را نشنید تا بگوئیم او به تو خبر داده است. آن گاه هر سه با دلهای تازه ای به استقبال بلال رضی الله عنه شتافتند در حالی که کلماتی را که در بدو ورود به مکه از خطبه ی پیامبر صلی الله علیه و سلم شنیده بودند، هنوز در دلهایشان طنین افکن بود که: «ای گروه قریش! خدا نخوت دوران جاهلیت و مباهات به پدران را از دلهای شما پاک کرد. مردم همه از آدم آفریده شده اند و آدم نیز از خاک». بدینسان بلال رضی الله عنه با پیامبر صلی الله علیه و سلم زندگی کرد. و همراه با رسول خدا صلی الله علیه و سلم در همه ی رویدادها حاضر شد و برای نماز اذان گفت و شعائر این دین بزرگ را که او را از تاریکی به روشنایی و از بردگی به حریت و آزادی درآورده بود، احیاء و حمایت می کرد. کم کم وضع اسلام و به موازات آن وضعیت مسلمانان نیز بهتر شد، بلال نیز روز به روز به قلب پیامبر صلی الله علیه و سلم که او را با جمله ی «مردی از اهل بهشت» توصیف می کرد، نزدیک تر می شد. اما با وجود مثل گذشته شخصیتی گرامی و شکسته نفس بود و خود را بیش از «یک نفر حبشی که دیروز برده بود» نمی دانست. او روزی به خواستگاری دو دختر برای خود و برادرش رفت و به پدرشان گفت: «من بلال هستم و این برادر من است، دو بنده ی حبشی گمراه بودیم، خدا ما را هدایت کرد، برده بودیم خدا آزادمان کرد، اگر دختران خود را به همسری ما دادید که الحمدلله و اگر راضی نشدید، خدا بزرگ تر است».
پیامبر صلی الله علیه و سلم در حالی که خدا از او راضی و او از خدا خشنود بود، به بهشت برین شتافت و بعد از او ابوبکر صدیق رضی الله عنه به خلافت رسید. بلال رضی الله عنه نزد خلیفه ی پیامبر صلی الله علیه و سلم رفت و به او گفت: ای خلیفه، من از پیامبر صلی الله علیه و سلم شنیدم که می فرمود: «برترین کار مؤمن، جهاد در راه خداست». ابوبکر رضی الله عنه فرمود: بلال چه می خواهی؟ بلال رضی الله عنه گفت: می خواهم در راه خدا جهاد کنم تا مرگم فرا رسد. ابوبکر رضی الله عنه فرمود: پس چه کسی برای ما اذان بگوید؟ بلال در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود گفت: بعد از پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم برای کسی اذان نمی گویم. ابوبکر رضی الله عنه فرمود: پیش ما بمان و برایمان اذان بگو. بلال رضی الله عنه گفت: اگر مرا برای این آزاد کرده ای که در اختیارت باشم، هرچه بخواهی قبول می کنم. و اگر برای خدا آزاد کرده ای؛ مرا با آن که در راه او آزادم کرده ای واگذار. ابوبکر رضی الله عنه فرمود: من تو را در راه خدا آزاد کرده ام. از اینجا به بعد راویان در روایت خود دچار اختلاف شده اند، برخی می گویند بلال به شام رفت و تا آخر عمر در راه خدا به نگهبانی از مرزهای کشور اسلامی و فداکاری مشغول بود، برخی دیگر گویند: او خواهش ابوبکر رضی الله عنه را مبنی بر ماندن در مدینه قبول کرد و پس از فوت ابوبکر رضی الله عنه و به خلافت رسیدن عمر بن الخطاب رضی الله عنه از ایشان اجازه گرفت و به شام رفت.
در هر حال بلال رضی الله عنه باقی مانده ی عمرش را به مجاهده و نگهبانی از مرزهای اسلام وقف کرد؛ زیرا تصمیم داشت خدا و پیامبر صلی الله علیه و سلم را در حین انجام بهترین عملی که مورد رضایت آنهاست، ملاقات نماید. بعد از آن دیگر هرگز صدای حزین و دلنوازش به گفتن اذان بلند نشد، زیرا به محض اینکه در اذان به جمله ی «أَشهَدُ أَنَّ مُحمداً رسول الله» می رسید، خاطرات گذشته در خاطرش جان می گرفت و او را غمگین می ساخت و صدایش از شدت غصه در گلو گیر می کرد و سرشک چشم و اشک دیدگانش به سخن درآمده دنبال اذان را می گرفت. آخرین اذان او زمانی بود که خلیفه ی مسلمین عمر بن الخطاب رضی الله عنه در ایام خلافت خود به شام سفر کرد، مسلمانها به وی التماس کردند تا از بلال رضی الله عنه بخواهد که فقط یک بار برای آنها اذان بگوید. وقت نماز فرا رسید، امیر المؤمنین عمر بن الخطاب رضی الله عنه بلال رضی الله عنه را فرا خواند و از او تقاضا کرد برای نماز اذان بگوید. بلال رضی الله عنه در مکان بلندی قرار گرفت و اذان گفت. یاران پیامبر صلی الله علیه و سلم که اذان گفتن بلال رضی الله عنه برای پیامبر صلی الله علیه و سلم را دیده بودند، چنان گریستند که هرگز به آن شدت گریه نکرده بودند و عمر بن الخطاب رضی الله عنه بیشتر از همه گریستند. بلال رضی الله عنه همان گونه که می خواست، در حال نگهبانی و پاسداری از مرزهای کشور اسلامی، در راه خدا از دنیا رفت. امروز استخوان های یکی از سرسخت ترین رجال بشریت که در کمال ایستادگی و پایداری از ایمان و عقیده اش دفاع کرد، در آغوش خاک دمشق آرمیده است.
منبع: مردان گرداگرد پیامبر صفحات85 الی97
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
تصویر اتفاقی
حضرت شیخ محمد عثمان سراج الدین نقشبندی قدس سره ـ حضرت مولانا خالد نقشبندی (برادر حضرت شیخ)

حضرت شیخ محمد عثمان سراج الدین نقشبندی قدس سره ـ حضرت مولانا خالد نقشبندی (برادر حضرت شیخ)

مقبره علامه عبدالکریم شهرستانی رحمة الله علیه در 10 کیلومتری شهرستان درگز ـ خراسان رضوی

مقبره علامه عبدالکریم شهرستانی رحمة الله علیه در 10 کیلومتری شهرستان درگز ـ خراسان رضوی

اعضای دارای بیشترین پیام
1 mohammad2
mohammad2
172
2 elyas 130
3 SAHABI 111
4 sahneh 91
5 gapist 56
6 neghab
neghab
30
7 nurahmed
nurahmed
25
8 alten 21
9 men 19
10 IBB
IBB
19
جدول اوقات شرعی